اهداف جامعه ایرانی چیست؟ « ما چگونه فکر می کنیم» و آنچه که در ایران مهم انگاشته می شود.

۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

بوي چفيه رهبر دختري را شفا داد - نشريه داخلي لشكر 41 ثارالله

دخترك  8 ساله بود، اهل كرمان. موقع بازي در كوچه بود كه با اتومبيلي تصادف كرد. ضربه آنقدر شديد بود  كه به حالت كما و اغما رفت. حال زهرا هر روز بدتر از روز قبل مي شد. مادرش ديگر نا اميد شده بود. دكترها هم جوابش كرده بودند.

دكتر معالجش -دكتر سعيدي، رزيدنت مغز و اعصاب- مي گويد: زهرا وقتي به بيمارستان اعزام شد ضربه شديدي به مغزش وارد شده بود. براي همين هم نمي توانستيم هيچگونه عملي روي او انجام دهيم. احتمال خوب شدنش خيلي ضعيف بود.

در بخش مراقبتهاي ويژه، پيرزني چند هفته اي است كه بر بالين نوه اش با نوميدي دست به دعا برداشته است.

اين ايام مصادف بود با سفر رهبر انقلاب به استان كرمان. ولي حيف كه زهرا با مادربزرگش نمي توانستند به استقبال و زيارت آقا بروند. اگر اين اتفاق نمي افتاد، حتماً زهرا و مادر بزرگش هم به ديدار آقا مي رفتند،
اما حيف ....

خود مادر بزرگ ماجرا را اينطور تعريف مي كند: وقتي آقا آمدند كرمان، خيلي دلم مي خواست نزد ايشان بروم و بگويم: آقاجان! يك حبه قند يا ... را بدهيد تا به دختر بيمارم بدهم، شايد نور ولايت، معجزه اي كند و فرزندم چشمانش را باز كند .

مثل كسي كه منتظر است دكتري از ديار ديگري بيايد و نسخه شفا بخشي بپيچد همه اش مي گفتم: خدايا! چرا اين سعادت را ندارم كه از دست رهبر انقلاب، سيد بزرگوار چيزي را دريافت كنم كه شفاي  بيمارم را در پي داشته باشد. مادربزرگ ادامه مي دهد: آن شب ساعت11 بود. نزديك درب اورژانس كه رسيدم، مامور بيمارستان گفت: رهبر تشريف آورده اند اينجا. گفتم: فكر نمي كنم، اگر خبري بود سر و
صدايي، استقبالي يا عكس العملي انجام مي شد؛ اما ناگهان به دلم افتاد، نكند كه راست بگويد. به  طرف اورژانس دويدم، نه پرواز كردم. وقتي رسيدم، ديدم راست است. آقا اينجاست. و من در يك قدمي آقا هستم. با گريه به افرادي كه اطراف آقا بودند گفتم: مي خواهم آقا را ببينم. گفتند: صبر كن، وقتي آقا  از اين اتاق بيرون آمدند، مي تواني آقا را ببيني. وقتي رهبر بيرون آمدند، جلو رفتم. از هيجان مي لرزيدم.   اشك جلوي ديدگانم را گرفته بود و قدرت حرف زدن نداشتم. عاقبت زبان در دهانم چرخيد و گفتم: آقا! دختر هشت ساله ام تصادف كرده و در كما است. نامش زهرا است. ترا به جان مادرت زهرا(س) يك چيزي  به عنوان تبرك بدهيد كه به بچه ام بدهم تا شفا پيدا كند. آقا بدون تأمل چفيه اش را از شانه برداشت و توي دستهاي لرزان من گذاشت. داشتم بال در مي آوردم. سراسيمه برگشتم و بدون هيچ درنگ و صحبتي فوراً چفيه متبرك آقا را روي چشمان و دست و صورت زهرا ماليدم و ناگهان ديدم زهرا يكي از چشمانش را باز كرد.
حال عجيبي داشتم. روحم در پرواز بود و جسمم در تلاش براي بهبودي فرزندم كه تا دقايقي پيش، از سلامت وي قطع اميد كرده بوديم. ساعت 2 بعد از ظهر آن روز، زهرا هر دو چشمش را كاملاً باز كرد و روز بعد هم به بخش منتقل شد و فردايش هم مرخص گرديد.

زهراي كوچك حالا يك ياد گاري دارد كه خود مي گويد: آن را با هيچ چيز عوض نمي كنم. او مي گويد: اين
چفيه مال خودم است. آقا به من داده، خودم از روي حرم حضرت علي(ع) برداشتم .

مادر بزرگ نيز مي گويد: از آن روز تاكنون فقط يك آرزو دارم. آن هم اين است كه با زهرا به زيارت آقا بروم.

تخليص از نشريه داخلي لشكر 41 ثارالله 

هیچ نظری موجود نیست: